هرچه بیشتر میریزه اشک، انگار که بیشتر میشه عمر تنگ
نگاه میکنه مثل گرسنه های غذا ندیده
به گلی که تو گلدون کنارش شکفته شد
عقلشو از دست داده به کل
هی باله شو میکشه روی لجن دکور
دمشو میزنه به قسمت پلاستیکی روی پل
دلش میگیره خب، خیره میزنه زل
میگه هرطور شد باید برم
این مسیر کوتاهو هی میاد و میره
پشت سر هم تند تند
از کثیفی و له متنفرم
نمیتونم تحمل کنم دیگه کدری گود و
میگذره شبی که صبح شد، صبحی که شب شد
میبینه همه آدمای تو چرتو
میبینه بارونو میبینه برفو
از پنجره میبینه باز نمیکنن درو مردم
میبینه دلای مثل هوا سردو
که میپیذره همبستگی سنگو
میبینه خشونت بدون مرز و بدون حد
میبینه موجوداتی رو که تشنه به خونتن
که راحت میزنن قدم توی شهر
دنبال بهونه میگردن تا بشن دم خونه جمع
کسی واسه کسی دلش نمیشه تنگ
تاریکی میزنه به ریشه چنگ
همه دیدنا اونو دیوونه کرد
میزنه بیهوده چرخ دور خودش
میره بالای آب تا یه هوایی تازه کنه
توی ذهنش پره از فکر های بیخوده
فکر کنه مشکلش اینه زیاد فکر میکنه
حرص میخوره چون هیچ ایده ای نداره
از اونجایی که دلش واسه دوریش تنگه
انقدر میچرخه تا خودش تو آب و
ذهنش تو تصورات غوطه ور شه
نمیسازن بهش، نه بو نه مزه
میکنه دورخیز با چشمای خیره به دوردستش
مثل ظهور طلوع خورشیدی که غروب کرده
دوباره دعا دعا میکنه که ایندفعه به اندازه کافی بلند باشه جستش