پسرک تکیه به دیوار زد
چشماشو بست و صورتشو با آستینش پاک کرد
فکر کرد که چقدر سخته با این کفشای گشاد قدم برداشتن
دلش پره حرفاش کم
گره خورده اخماش هم
چشماشو باز کرد خودشو توی آینه مغازه روبرو برانداز کرد
به زخم روی صورتش نگاه کرد
توی خیالش پیچید صدای آه و ناله مادری که فریاد زد
گفت بعد از این دیگه نیست چیزی توی یادم
جز صدای جیغ مادرم رسیدم به این باور که
گل چیده میشه آخر برای بقای باقچه اش
فقط نمیدونم من چیه اشتباهم
چرا لباسام پارن چرا دورم از خانوادم
چرا متنفرن از نژادم
چی میبینن تو نگاهم که خودشونو دور میکنن ازم حتی تو راهم
مغازه دار دید که پسرک محو آینست
با عجله به سمت در رفت و اونو صدا زد
گفت ورود به این مغازه که قدغنه واست
گمشو از جلوی مغازم
پسرک بی اعتناء چند قدمی راه رفت
گفت با این شرایط واقعا نبایدم تلاش کرد
به هر حال آینه دیگه مهم نبود واسش
شروع کرد با خودش به فکر و خیالش ادامه دادن
گفت از چی بنالم از اینکه باز نمیشن بالای سیاهم و نمیشه پرواز کرد
دوباره بازم تو زمین بازی جفت شیشم بی فایده س
چون مشکیه طاسم
با خودش گفت الان منی که ایستادم
مگه این سیاهی مطلق شه واسم و یه گوشه افتاده باشم
بی نیاز از هر حالت، کجا بهتره که بیوفته جنازم
رفت به سمت خارج از شهر که یه خرابه س
همون که دیوار خرابش روبروی جاده س
اونجا میتونست ببینه پدرشو اگه از جنگیدن برای مرد سفید بازگشت
پس پسرک تکیه به دیوار زد
چشماشو بست و صورتشو با آستینش پاک کرد
نشست و با دست بند کفشای گشادشو از هم باز کرد
همونجا به خواب رفت