مثل بچه ای که شده تنها پناهش مادر
از کل سال همین یه زمستونو دارم
مثل بارونه بغضم ولی ساکت، عین برف
شدم و نمیبارم نمیدونم اسمش چیه این حالت
از این حکایتی که نوشته شد واسم
مبهوت و ماتم اما خوشحالم
شبیه یه شکارچیم که شدم عاشق شکارم
نمیدونم شایدم همین بوده گناهم
همه دوست دارن کثافت خالص توی لباس قهرمان قصه باشن
من دوست دارم خود داستان شم
توی هوای سرد زیر برف
سوار بادبادک میدم به بادبان جهت
عربده میکشم و میکنه بازتاب رد
هنوز میزنم از پارسال حرف
از گذشته از هم اکنون و از آینده ای میخونم برات که میشه آفتاب تهش