توی سرمایی به سردی تیغ
و بارندگی قطره آبی که از ناودون روی زمین میچکید
وسط برف سفید
توی منظره ای که نمیتونی از دیدنش خسته بشی
دخترک میدویید با ترس تو کوچه
مردم میدادن با دست نشونش
کم کم داشت صدای نفس نفس زدن اونا که
دنبالش میکردن میرسید به گوشش
تاحالا که این بوده سودش
از اینکه ایستاده تا به درا بکوبه
پدر میگفت کمه مثل روح معصومش
اگه بود کسی نمیتونست اونو برنجونه
دخترک فقط میخواد بره خونه
ولی کسی حاضر نیست که کمکی بهش برسونه
ناراحت از اینکه بهشون نمیرسه زورش
میگرده به امید رحم دنبال یه نشونه
میریزه اشکای چشمش کنار ردپای قرمزی
که رو سطح سفید زمین پخشه
تموم زورشو با وجود زخم پای برهنه ش
میزنه تا که فاصله ش با اونا بیشتر شه
میدونه اگه دستشون بهش برسه میشه قطعه قطعه
بی محلی مردم میده اونو شکنجه
بدتر اونایین که رو لباشونه خنده
میرقصه گرمی خون روی پاهای سردش
هیچجوره شرایط نیست به نفعش
هرچی سنگه مال پای لنگه
تو دلش ناسزا میگه به این مردم سنگ دل
که یه دست مثل مار میپیچه دور حلقش
میلرزه فکش، میشه صدای قلبشو شنید از ترس جونش
نا امید از اینکه بدن امونش
چون کسی رو نداره واسه خودش میگیره بهونه
من فقط میخوام برم خونه