با کِشی و قوصی ظریف
می رقصید پیشِ چشمم
قلبم سینهام رو شکافت
فهمیدم چیه دلبر
بیرون زدم از غار
مصلوبِ شروعِ قمار
افتادم توی چشماش
دروازههای خمار
دست رو نشون داد قلب رو ربود
پا رو تکون داد مغز رو ربود
چالهی نافِش خورد منطقم رو
بند به بندِ من رو ربود
بهم گفت که "ازم شعر نمیگی؟"
گفتم از شعر که شعر نمیگن
خندید گفت "رنگت پریده"
گفتم فوت کنی زنده میشم
آروم با کمر یه چرخی زد
برگشت دید نگام یه ور دیگهست
فهمید حسِ گناه میخوردَم
گفت "طفلکی رو ببین چه ترسیدهست"
تاب داد موهاش رو
گفت "کی گفته لذت نبری؟ زندگی نمیارزه به در به دری، اصلاً کی گفته نازم رو کم بخری؟"
گفتم یادم نیست
مالِ قدیمه
دلیل همینه که حالِ من اینه
انگاری لطافت رشدم نمیده
علتِ احساسِ لالِ من اینه
"یعنی حرفات گوش نمیخوان؟ آوازهش توی شهرها پیچیده، هوا سردتر میشهها، یعنی گرمای آغوش نمیخوای؟"
حرف زد
ریخت ترسم
بهم دستبرد زد در رفت
من آواره توی شهرِش
اون آوازِ نابِ مقصد
رسیدیم به یه باغ پیشِ ابرها
به درختهاش تاب زیر مهتاب
با گروهِ کُری از جیرجیرکها
که یه کلبهی چوبیِ بیرمق داشت
نشست رو تاب گفت "هُلَم میدی؟"
بدونِ هیچ حرفی هُلِش دادم
موهاش حرکت میکرد عکسِ جهتش
با موهاش یادِ خودم افتادم
رفتم به طرفِ هیزُم با تبر
نمیساختش مغزم با تنم
گفت "خوشم میآد کم حرفیا، به نظرت من گنجام یا خطر؟"
کُلی کُنده چوب شکستم
حس میشد جای خالیِ تردید
از پشت بازوم رو لمس کرد
گفت "به قدِ کافی شکستی"
سکوت شد
آتیشِ کلبه رو به راه کردم
از آینهی صد تیکهی روی طاقچه
از صد تا جهان نگاش کردم
گاردم افتاد
تو آرامشِ زن بودنش کُلِ داد و فریادم افتاد
جانم افتاد
اعتراضِ سازم افتاد
"تموم کن این نگرانی"
نوازشم کرد گفت "در امانی"
تا اومدم جملهی بعد رو بگم
بوسه رو لبهای خامم افتاد
در هم تنیدن تنهامون
سکوت بود و نفسهامون
بعدِ باز شدنِ درِ قفسِ لذت
گوشم رفت روی نُتِ قلبش
گفت "حالا بگو آرزوت چیه"
گفتم اینجا زمان شه متوقف
خندید
بشکن زد
بعدش جهان نبود متحرک
"بلند شو، بلند شو بلند شو
تکون بخور
خجالت بکش
خجالت بکش
عشق که بره تو نیست
پاشو
پاشو برو بیرون
دل بکن
دل بکن
پاشو برو بیرون
دل بکن
خجالت بکش
بهش دست نزن
به درد نخور
برو بیرون"