پایان من اختیاریه پایان تو فقط غریزه است
پایان من همین ترانه است
که با هر ادبیاتی غریبه است
آغاز دانایی انحطاطه
وقتی بشریت توی لجنه
وقتی چوبه ی دار سقوط میکنه
جلاد به دنبال کفنه
یه روز یه سنگ ریزه جلوت
وایمیسته ای کوه بلند
وقتی که ماشه سرپیچی میکنه
از عقب گرد و خوی تفنگ
پایان یعنی همین
پایان یعنی خاموشی
پایانی شروعش کن
اما وابستگی فراموشی
مثل تیغ روی رگِ رابعه
مثل آخرین قطعه اشک بکتاش
مثل امید های الکی و دروغی
مثل پارگی کفش کفاش
مثل دردهای خاورمیانه
مثل فردای مرده ی امروز من
مثل آدمای گُل توو دست و
خنجر توو آستین و دلسوز هم
واقعیت خوابهای ترسناک
زندگی توو غارهای نمناک
بید بیدار اسیر دیو دیوارِ
سایه میخنده به آفتاب غمناک
فیلسوفهای علاف شهر
جاهلهای علامه دهر
پفیوز های رأس قدرت تا
ظالم های در قاب حق
تا بوده همین بوده
تا بوده همین بوده
سر تو تاج محله تو مثل کوه نوری
به جسم چسبیدی و از این روح دوری
خودتو بشناسی دانش و معرفتی
جهان مال تو میشه شاه پر عظمتی
من دردم دوات نیستم
جوهر ندارم خودنویسم
سوار نظامم بی نظمی سلاحم
خود اندیشم کد نویسم
دور شهرها دیوار کشیدن
روی افکار حصار کشیدن
بدن هایی که سر نداشتن
سرها رو به دار کشیدن
دنیا یه بازیه توهمه
اگه فریب بخوری باختی
اگه ساز و به دستت بگیری
این ریتم و تو نواختی
سوفیا رو خارها میرقصن ها
مخفی ها از شما می ترسن ها
وقتی که پایان و آغازش کنی
تازه ندیدنی ها میدن سلام
من و تو ما سیمرغیم
گرچه به همدیگه بی ذوقیم
بیا که حل شیم توی جهان
گرچه به سوالا بی شوقیم
من ساکن شهر هیچم آرزوی پروانه
این آخر قصه ی ماست این شروع جریانه