؛[قسمت اول]؛
غم یه نعمت بی ماننده ، به شمع خوشحالی بنده
شیشش خورد ریخته رو سنگه
شده خودش و فرزندش !
این جاده پایانی نداره پشت و جولوتم سرابه
میزنیم غلت رو پستی و بلندش
مث سنگ که به صدای رود معتاده ، ناشنیده لرد میبنده گوش
میشم فراموش ..
هر نوع باوریو دیدم بود وابسته به پول
پس دوتا جیب خالیو دراوردم با وقاحت تمام دادمش نشون
جای اسم مرده ها رو قبر بنویسم مشتی آرزو
نمیده مجال پاییز زمستون همگی خوابیم
چون نمیشه جایی رفت توی این زندون
امروز که نوشتم اینو تو بستر خون خاک بی بهاری زد نهال جوون
شاید منم یکی از همونام به بار نشستم
بهم بگو پیامبر چون بهترین قصه رو نوشتم
؛[همخوان]؛
کلبه فکر حصاره
باغچه فکر بهاره
باغبون فکر باره ، مامور فکر جیب مائه
من به فکر قصه گفتن
صبا گوش دادم شعرای گوگوش و مارتیک و عارف
با صدای خالص مریم نشیبا شبا نشستم قصه شنفتن
کلبه فکر حصاره چون خونه صاحاب نداره
اگه داره صاحاب خونه خیلی وقته انگار نبوده
خودشه و هیشکی زیر گنبد کبوده