؛[قسمت اول]؛
غریبه توو شهرِ بزرگِ غری
یه دریایِ وحشی و نقشِ غریق
هُل داده شده به سمتِ پرتگاه
به این گناه که گفته بود لبِ درّه نرید
هیچکسی به دلش سَر نمیزنه
اون درگیر توویِ دردِ دیدنه
یه ستاره که نورش بعد ها میرسه
خالی نمیشه تا وقتی شب ها میرسه
درو باز میکنه و به اتاق میرسه
بی معطلی جلو اینه میره
خودشو نگاه میکنه لَب باز میشه
اَدا در میاره تن ناز میشه
قلمو برمیداره چشمامشو میبنده
پشتِ چِشاش نقاش میشه
چِشو از میکنه توو اوجِ طراحیش
محو میشن غُصه ها پشتِ نقاشیش
اگه میخوان هم سطحِ خاکت کنن
به بلندیِ دیوارِ چین میشه شد
شونه هاش خسته از وزنِ موهاش
پا میکنه دامنِ چین چینشو
یه صحنه در حالِ صدا کردن
یه جمعیت تشنه یِ نگاه کردن
تمومِ دردای توو سینش رو
پنهان میکنه پشتِ یه لبخند
؛[همخوان]؛
کیلومتر ها و میطله رقصت
صحنه منتظرِ قدم بعدت
من توو چشمایِ غمگینت خوندم
افسوس به هر طرفِ شهرت
کیلومتر ها و میطله رقصت
صحنه منتظرِ قدم بعدت
من توو چشمایِ غمگینت خوندم
افسوس به هر طرفِ شهرت
؛[قسمت دوم]؛
وقتی میچرخی زمین می ایسته از چرخش
وقتی میلرزی زلزله شرمسار میشه از لرزش
توو دورانِ سرگیجه تبدیل شدی
به بی سرگیجه ترین سرکش
دستایِ تو استادِ نقش زدن توو هواست
صحنه مدیونِ خودشو به بودنات
از روشنی شدی یه ماهِ دیگه
رو نور بیفتی نور سایه میده
میگن برای این کار ساخته نشده
زمینی که زیرِ نوکِ پنجه یِ پاته
همه یِ جوابا توویِ بدنت نهفته ــَن
اینا مسحورِ خنده یِ ماتت
نسیم جلو وجودت رنگ میبازه
طوفان أ گردشت به وجود میاد
جاذبه یِ چرخشِ چینِ دامنت
هر ظرافتی جلوت به سجود میاد
توو سالنی که همه گوشا کرّن
ناله و فقانِ تو به چشم میاد
تو یه طعمه ای که در کمینی
تو وزین ترین دردِ زمینی
تو موجِ تشنه یِ به ساحل رسیدنی
تو نعشگیِ بدونِ کشیدنی
تو اجرایِ دردِ قلبِ زمینی
تو رقاصِ شهرِ منی
؛[همخوان]؛
کیلومتر ها و میطله رقصت
صحنه منتظرِ قدم بعدت
من توو چشمایِ غمگینت خوندم
افسوس به هر طرفِ شهرت
کیلومتر ها و میطله رقصت
صحنه منتظرِ قدم بعدت
من توو چشمایِ غمگینت خوندم
افسوس به هر طرفِ شهرت