یکی بگه چی باید گفت، چیکار باید کرد؟
به کجا باید رسید، از کجا باید رفت؟
هروقت، ارزش قائل شدم برای چیزی، شدم ناراحت تر
هرچند، دلخوش به درد این زایمانم که بشم فارغ از غم
بگه به کی میشه اعتماد کرد؟
باید زنبیلم رو توی کدوم صف میذاشتم؟
روزا میگذشت، میشدم پیرتر
ولی این رهگذر به مقصد نمیرسید، هرچی که راه رفت
سر ایستگاه بعد، میبندم با خودم باز شرط
فقط از یه چیزو مطمئنم
نباید میرسیدم همیشه به هرچی که میخواستم
من هارم، خیره شده تو چشمای من بد
داد بزن به سمت روح من بگو برگرد
شاید تو آینده ام، حالم، گذشته تلخمه که برگشته دوباره بده آزارم
شاید خوابم، شاید تو این کابوسی که غرقم، تاریکی کرده شکارم
هنوزم میده شکنجم، فکرای تو سرم
که چرا فرشته ها که دور سرم میچرخیدن، دور میشن از من
شده صدام بلند تر، خیس میشه چشمام مرتب
تنها مشکل این دنیا اینه که هیشکی نیست بگه بهت چیکار باید کرد
باطن، اگر از طلا باشه، پس ظاهر باید باشه چرا مضخرف؟
ساکت، افسرده از اینکه شده آوای فرشته ها پر از غم
قرار نیست برسم ظاهرا هنوز هم به جوابم
اما بازم امیدوارم که یه روزی بشم آدم
نور بتابه توی تاریکی و از این نابینایی چشام باز شن
به این وضعیت دیگه نمیتونم بکنم عادت، تحمل ندارم
خیره شد توی چشمای من بعد
داد زد به سمت روی من گفت برگرد
تو آینده ام شاید دیگه نباشه تلخی احوالم، شاید
تو این کابوسی که غرقم هم بشه شنا کرد
خدا رو چه دیدی شاید برگشتند دسته فرشته ها هم