؛[مقدمه]؛
شهر شهر فرنگه
خوب تماشا کن
از همه رنگه
غصه داری فراموش کن
قصه ی ما رو گوش کن
؛[قسمت اول]؛
جدا از قبیله، لخت سرپا
پشتش طوفانِ نوح، دانشی که رفت به فنا
بازی مرحله یکه، قانون بقا
سنگ و برگ و چوب و آتش و شکار واسه غذا
رو به روش دید رود، آب مایهی حیات
گفت هرچی دارم میکارم تا یه چی درآد
بذر توی مزرعه پخش، دورش کشید حصر
با دیوارای بلند، یه وقتی کسی نیاد
دشمن داشت یکی مثل خودش
زمین میخورن دوتایی توی راه بهشت
اینا رو ولش
مثل قارچ میشه ساختمون سبز
دل کوه سوراخ، جادهها توی دشت
کورههای اتمی تولید میکنن همه برق
لابهلای موجا آدمها غرق
مثل سرطانه، رشد میکنه میشه بزرگتر
وقتی که اوضاعش وخیم شد
اسمش رو گذاشتن شهر
؛[قسمت پایانی]؛
و من توی همین شهر یک شهروندم