؛[مقدمه: هوشنگ ابتهاج]؛
کی ﮔﻤﺎن داﺷﺖ ﮐﻪ ﻫﺴﺖ اﯾﻦ ﻫﻤﻪ درد
در ﮐﻤﯿﻦ دل آن ﮐﻮدک ﺧﺮد
؛[قسمت اول: کابوس]؛
بیست و چهار سال گذشت ازم
تازه فهمیدم کی ام
بیست و چهار سال داشتم با همه چی میجنگیدم
تازه فهمیدم میرم منم میرم یه روزیو
مرگ تنها راس واسه نگندیدن
منم و یه زندگی تلخ
خراب تر از اونیم
که کسی بخواد دل بده به من
بهم بگه بخند
من همه ی خنده هامو دادم رفت به باد
پاک یادم رفته
پاک بودم چی بودم
چی شدم تو راه خودم میمونم
میلولم تو لاک خودم
دورم خالی مثه یه بوته خار
وسط صحرا تنها
روزگار با من بازی کرده
خیلیم اما بوده بام بوسه هاش
کبوده سرتا سره تنم
همیشه اون که در جا زده منم
اونی که هر سال گفت امسال
ده سال گذشته انگار نه انگار
به خودم میگم ببین
چه بازیچه شدی
دل لعنتیو هر کاری میکنی
راضی بشو نی
همه چیو باختی
تازه فهمیدی زندگی بازیه تو نیست
ولی مرگ رفیق بی کلکه
یهو میاد و از اینجا میبردت
تا اون موقع باید انقد بکنی جون
که هر کی جلوت شد سد
بگی میخرمت
ترس از زندگی از
ترس از مرگ بدتره
به هر دری که میزنی بسته س
دیگه جلو پا سنگ نی
صخره س
منم مثه بقیه سهمم از دنیا
موندن سوختن خوندن
تو این دخمه س
دیگه داده مغز رد
به سرم زده بد من
عجله ای واسه رهایی ندارم
؛[قسمت پایانی: کابوس]؛
شاید باورت نشه
ولی بیست و چهار سال گذشت