قلمو برمیدارم با قدرت فکر
از پروردگار میخوام بهم باز جرأت بده
بال و پَر بده واسه پرواز روح از تن
یه پادشاه که دفترش تاج و تختشه
کاخش از جنسِ دل ، کیمیاگرِ حس
پاش رو گاز رو دنده ی چهار و پنج سمج
وا کن اَ دلت هر چی گله داری اَ تاریخ
ببخش اگه رو جوهرش پاکنم گرفت
چند سال گذشته حس میکنم مرده ام و
هستیو توو نیستی پیدا کردم مثلِ مولانا
رفتم یه جایِ دنج ، دارم میسرایم
این اشعارو توو هار ترین شکل توو دل مکافات
من اینو فهمیدم بشر پی بازیه
چند صده ی دیگه از عمر کهکشان میره
تمام وقتمون صرف اسکناس میشه
قبل از اینکه هممون بفهمیم احساس چیه
تا وقتی که از این کالبد بزنیم به چاک
دیگه قبل از اینکه هممون بفهمیم انسان چیه
اون وقت میتونیم برسیم به اینکه خدا کیه
روبروی هممون یه مسیر مارپیچه
باید که عشقو غرق شیم تووی آتیشش
چون نمیشه هیچوقت خرقه ی عشاق تیره
با مواد مذابی که تبدیل به بزاق میشه
روی پید پیدم پرت میکنم قافیه
دیگه مونده به جا فقط از این اشتها کینه
توو مسیری که اون بست از این انزجار پیله
پس پروانه شدن ازش انتظار میره
اگه با ذهن باز ببینه انتهاش چیه
آره روبروش یه هزار تووی مارپیچه
راهش پیدا میشه اون کسی که پاپیچه
پَ شبا ظاهر میشه وقتی که تاریک شه
داره حساب این آدم با خودش صاف میشه
فلسلفه و منطق یه جور مجازات میشه
توو خواب پا میشه روی دو پاش راه میره
میشمره قافیه تا وقتی که خالی شه
میگی رپ مالِ توئه ؟ کس نگو گالیور
این نیمه ی تاریک وجودِ منه
که طرف میشه با هر کی که واسش شاخ میشه
من نصف آرزوهام از هم پاشیده
نمیذارم بذارن دست رو این رویام دیگه
فکر نکن که این کار فقط بازیه
چون رو دستِ من یکی خون کلمات ریخته
قلبم یه پنجرست که رو به تنم باز میشه
مو به تنم راست وقتی رو به هدفام میره
پاهام قیر آسفالتو میکِشه به خودش
وقتی به بن بست میرسم یه راهِ نو باز میشه
توو شب پریشب فکرِ به صبح حال میده
میگه بهم بگو هس خونی که پمپاژ میشه
زاده میشه توو صوفی قونیه یه بار دیگه
شمس سایمه روی دیوار راه میره
میگه از زندگی تا مرگ کلشه یه ثانیه
پَ بهتره باشی اون که به سمتِ کمال میره
اگه که دریابی که زمانِ حال چیه
هدف از خلق درک حقیقت و شادیه
اون وقته که درون از لجن زارش پاک میشه
آدم از خاک اومده تهش هم باید خاکی شه