من آغاز تو
تو آواز من
روزگار گر نرقصید با ساز من
بدان میمیرد یک روز آزاده تن
آزاده تن
آزاده تن
درویشا
نظری کن باز به سوی بندت
ببخش التیامی به روح سردش
خاطرت را ببر به روز اول
وی را چگونه آمیختی به خوی جنگش
گفتا روح شد اسیر بند تن
گفتم روز خورد فریب حرف شب
گفتا پوچ مرد غریبه دم بزن
گفتم نور شد دلیل جنگ من
جنگ من به خونت آمیخته شد
سبزیم ز دار آویخته شد
سرخی را به یاد تاریخ سپرد
تاریخ تاریکی درش تاریخچه شد
گفتا گفتی از رقص قزح
از ژرفای دریا حلقه زحل
کوبیدی خاک با پنجه دو ضرب
آدم رسیده وقت گذر
ای یار مرا خواندی تا به بهارت
دریغا زادهی باد خزانم
گر نزدت آیم به فال طراوت
وانگه خشک شود باغ لبانت
جان میرباید عطر زلفت
ترس کاشت دلم بذر عزلت
به خود گفتم ننگ برت باد
گر ویران شود قصر بغضت
گذرم تن کرد جامهم را
زین شبم بستن طالعم را
نقاب کذب بر صورت کردم
ترک با لبخند خانهات را
مست شراب اشک در چشم
ترس فراق خشم در دل
نچرخد چرخت فلک که
عاقبت جدایی گشت بر عشق