چه دردي است در ميان جمع بودن
ولي درگوشه اي تنها نشستن
براي ديگران چون کوه بودن
ولي در چشم خود آرام شکستن
براي هر لبي شعري سرودن
ولي لب هاي خود همواره بستن
چه دردي است در ميان جمع بودن
ولي درگوشه اي تنها نشستن
به رسم دوستي دستي فشردن
ولي با هر سخن قلبي شکستن
به نزد عاشقان چون سنگ خاموش
ولي در بطن خود غوغا نشستن
به غربت دوستان بر خاک سپردن
ولي در دل اميد به خانه بستن
به من هر دم نواي دل زند بانگ
چه خوش باشد از اين غم خانه رستن
چه دردي است در ميان جمع بودن
ولي درگوشه اي تنها نشستن
براي ديگران چون کوه بودن
ولي در چشم خود آرام شکستن
به رسم دوستي دستي فشردن
ولي با هر سخن قلبي شکستن
به نزد عاشقان چون سنگ خاموش
ولي در بطن خود غوغا نشستن
به غربت دوستان بر خاک سپردن
ولي در دل اميد به خانه بستن
به من هر دم نواي دل زند بانگ
چه خوش باشد از اين غم خانه رستن
چه دردي است در ميان جمع بودن
ولي درگوشه اي تنها نشستن
براي ديگران چون کوه بودن
ولي در چشم خود آرام شکستن
چه دردي است در ميان جمع بودن
ولي درگوشه اي تنها نشست